گنجور

 
جویای تبریزی

آن نور که هر ذره ازو در لمعان است

در پردهٔ پیدایی او گشته نهان است

در دیدهٔ بالغ نظران پرتو خورشید

بر خاک ره افتادهٔ آن سرو روان است

تا ترک نگاه تو دگر قصد که دارد

دستی زدده بر تیرکش آن مژگان است

فریاد که دور از می چون خون کبوتر

خون دلی از دیده مرا در سیلان است

هر صبح در اندیشهٔ آن گلشن رخسار

با نکهت گل رنگ رخم در طیران است

پوشیدن ازو چشم محال است که پیوست

در خواب مرا پیش نظر در جولان است

از چشم تو رستن نتوان زانکه نگاهش

ازی است که سرپنجهٔ او از مژگان است

از خوبی رخسار تو جویا چه برآید

چیزی که عیانست چه حاجت به بیان است