گنجور

 
جویای تبریزی

شمع گل بر کردهٔ نور چراغ حسن اوست

لاله با این جوش آب و رنگ داغ حسن اوست

سبزهٔ پشت لبش موج ایاغ حسن اوست

کاکل مشکین به سر دود چراغ حسن اوست

آفتاب عالم آرا با وجود این آب و تاب

یک گل پژمرده پنداری زباغ حسن اوست

با دل صد شیر یک چشمش نیارم سیر دید

بادهٔ مرد افکن امشب در ایاغ حسن اوست

خوبی رخسار او کی سر فرود آرد به ماه

چهره با خورشید گشتن در دماغ حسن اوست

اینقدر رعنایی ناز از نیاز عاشق است

اشک خونین من آب و رنگ باغ حسن اوست

خوبی او را نبیند دیدهٔ خودبین ما

هر که از خود رفته جویا در سراغ حسن اوست