گنجور

 
جویای تبریزی

از بتان مثل تو کافر ماجرایی برنخاست

خان و مان بر هم زنی شوخ بلایی برنخاست

بر سر کوی تو چندانی که نالیدم به درد

هیچ از کهسار تمکینت صدایی برنخاست

شب که راهش از خیالت بر دم شمشیر بود

پای دل لغزیید و از کس های هایی برنخاست

بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم

زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست

بر در دلهای مردم حلقهٔ الفت زدم

زان میان هرگز صدای آشنایی برنخاست

طینت پروانه و من گویی از یک عالم است

هرگزم در سوختن از لب صدایی برنخاست

دوستان داد از سبکرفتاری عهد شباب

شد به نیرنگی کز او آواز پایی برنخاست

گر زسامان بگذری کارت بسامان می شود

تا نشد عریان ز برگ از نی نوایی برنخاست

تاکنون جویا پی تاراج دل چون شوخ من

جنگجویی آفتی عاشق جفایی برنخاست