گنجور

 
جویای تبریزی

وقت خود را هر که بهر این و آن گم کرده است

دلبر بسیار شرین تر ز جان گم کرده است

نیستش در هیچ یک از حلقهٔ الفت قرار

این دل آواره مرغ آشیان گم کرده است

گشت افزون نخوت شیخ از هجوم اهل شهر

خویش را در اینقدر مردم چسان گم کرده است

از دلایل داده زاهد مسلک حق را زدست

ره چو تار سبحه در سنگ نشان گم کرده است

جز شکست ما ضعیفانش دمی آرام نیست

عشق جویا چون همای استخوان گم کرده است