گنجور

 
جویای تبریزی

هر کجا می نیست گر گلشن بود غمخانه است

سرو و گل کی جانشین شیشه و پیمانه است

با زبان حال در رفتن ز خود گوید حباب

همدمان در بزم یکرنگی نفس بیگانه است

عاقل است آنکه که بر نادانی خود قائل است

هر که دانا می شمارد خویش را دیوانه است

در گلستانی که ریزد سرو من رنگ خرام

نکهت گل گرد راه جلوهٔ مستانه است

در ریاض دهر ناکامی گل دون فطرتی است

کامیابی در رکاب همت مردانه است

هر که دولتمندتر حرصش به دنیا بیشتر

پای تا سر گوهر شهوار آب و دانه است

در هوای شمع، آن رخسار از بس می تپد

مردمک در دیده ام جویا دل پروانه است