گنجور

 
اهلی شیرازی

مست شد صوفی و جنگش بر سر پیمانه است

خانقه بر هم زد اکنون نوبت میخانه است

ساقیا می ده که جنت مستی و دیوانگی است

دوزخی دارد کسی کو عاقل و فرزانه است

خودپرستان جهان آرایشی دارند و بس

در خرابات است عیش و گنج در ویرانه است

عاشقی این است و جان کندن که من دارم از او

قصه فرهاد و کوه بیستون افسانه است

بر حذر باش ای رقیب از وی که هرکس پیش یار

آشنایی بیش دارد بیشتر بیگانه است

یار نازک‌خوی، و ما مست، و رقیبان تندخو

دم مزن اهلی چه وقت نعره مستانه است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode