گنجور

 
جویای تبریزی

لعل میگون تو تا غارتگر هوش من است

چشم مخمور بتان خواب فراموش من است

آفتاب من بیا کز شوق هم آغوشی ات

چون مه نو آنچه از من مانده آغوش من است

نالهٔ حیرت نصیبان را زبان دیگر است

شور صد محشر نهان در وضع خاموش من است

در ره فخریه پر بالا دوی محمود نیست

ورنه گردون از مه نو حلقه در گوش من است

از نگاه گرم خود ترسم شود چون شمع آب

بسکه نور شرم با شوخ قدح نوش من است

با شنیدن صلح از گفتن کنند اهل کمال

غنچه بودم گل شدم جویا دهن گوش من است