گنجور

 
صائب تبریزی

تا چه گل ریشه دوانیده در اندیشه ما؟

که رگ ابر بهارست رگ و ریشه ما

کوه قاف از سپرانداختگان است اینجا

که دگر تیغ شود پیش دم تیشه ما؟

پایکوبان به سردار رود خود حلاج

پنبه بردارد اگر از دهن شیشه ما

پنجه عجز گشاید ز دل سنگ گره

می کشد آب خود از مغز گهر ریشه ما

آرزو در دل ما بر سر هم ریخته است

می رود برق، نفس سوخته از بیشه ما

از دعای قدح آید به سلامت بیرون

غوطه گر در جگر سنگ زند شیشه ما

سخن سخت نگوییم به دشمن صائب

نیست چون سنگدلان دلشکنی پیشه ما