گنجور

 
جویای تبریزی

دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است

چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است

تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است

همچو مینای می‌اش آتش به جان افتاده است

هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار

طشت رسوایی ز بام آسمان افتاده است

بلبل نطقم ز جوش حیرت نور رخش

همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است

با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او

آهویی کز تیر آن ابرو کمان افتاده است

گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت

سایه‌ای کز قد آن سرو روان افتاده است

ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت

همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
کلیم

توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است

تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است

دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل

کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است

شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند

[...]

طبیب اصفهانی

تا به من از ناز ساقی سرگران افتاده است

همچو شمع محفلم آتش به جان افتاده است

خواهش دنیا دگر در دل نمی‌گنجد مرا

داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است

دل جدا از حلقه زلفش نمی‌گیرد قرار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه