گنجور

 
جویای تبریزی

دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است

چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است

تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است

همچو مینای می‌اش آتش به جان افتاده است

هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار

طشت رسوایی ز بام آسمان افتاده است

بلبل نطقم ز جوش حیرت نور رخش

همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است

با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او

آهویی کز تیر آن ابرو کمان افتاده است

گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت

سایه‌ای کز قد آن سرو روان افتاده است

ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت

همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode