گنجور

 
طبیب اصفهانی

تا به من از ناز ساقی سرگران افتاده است

همچو شمع محفلم آتش به جان افتاده است

خواهش دنیا دگر در دل نمی‌گنجد مرا

داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است

دل جدا از حلقه زلفش نمی‌گیرد قرار

همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است

تا به سیر گلستان برخاست آن رشک بهار

گل ز بی‌قدری ز چشم باغبان افتاده است

از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی

دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است