گنجور

 
طبیب اصفهانی

تا به من از ناز ساقی سرگران افتاده است

همچو شمع محفلم آتش به جان افتاده است

خواهش دنیا دگر در دل نمی‌گنجد مرا

داغ آنجا کاروان در کاروان افتاده است

دل جدا از حلقه زلفش نمی‌گیرد قرار

همچو آن مرغی که دور از آشیان افتاده است

تا به سیر گلستان برخاست آن رشک بهار

گل ز بی‌قدری ز چشم باغبان افتاده است

از طبیب خسته گر احوال پرسندت بگوی

دیدمش در بستر غم ناتوان افتاده است

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
کلیم

توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است

تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است

دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل

کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است

شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند

[...]

جویای تبریزی

دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است

چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است

تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است

همچو مینای می‌اش آتش به جان افتاده است

هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه