گنجور

 
جویای تبریزی

فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را

نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را

نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد

به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را

مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد

هزاران آشتی باشد نهان در پرده جنگش را

زبس جوش لطافت در نظرها در نمی آید

نقاب از بوی گل سازند حسن نیم رنگش را

شود از پهلوی من ناوک او شوختر جویا

دلم مانند شریان در طپش آرد خدنگش را