ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را
ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را
به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد
سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را
به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل
که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را
مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل
که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را
درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا
که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را
بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری
نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را
من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب
که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را
نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را
نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد
به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را
مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.