گنجور

 
صائب تبریزی

ز دست یکدگر شکرلبان گیرند سنگش را

ز شیرینی به حلوا احتیاجی نیست جنگش را

به بال عاریت حاشا که تیرش سر فرود آرد

سبکدستی که پیکان بال و پر گردد خدنگش را

به حرف عاشق بیدل، که پردازد در آن محفل

که چون طوطی به گفتار آورد آیینه زنگش را

مرا می پرورد در کوهساری عشق سنگین دل

که باشد ناز چشم آهوان داغ پلنگش را

درین دریا کسی یابد خبر زان گوهر یکتا

که داند همچو آغوش صدف کام نهنگش را

بیابان قناعت وسعتی دارد که هر موری

نمی داند کم از ملک سلیمان چشم تنگش را

من دیوانه راسرگشته دارد این طمع صائب

که گیرم چون فلاخن در بغل یک بار سنگش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۳۷۸ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جویای تبریزی

فروغ بادهٔ لعلی برافروزد چو رنگش را

نقاب از پرنیان گل سزد حسن فرنگش را

نگاه نازپرورد تو بر کهسار اگر افتد

به چشم شوخی مژگان بود رگهای سنگش را

مشو غافل! زبان ناز هم فمیدنی دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه