گنجور

 
جویای تبریزی

در زنگ ابر هر قدر آیینه هواست

چشم و دل صراحی و پیمانه را صفاست

روشن ز شمع بزم بود اهل دید را

کاخر به چشم می رود آنکس که خودنماست

خواهی به مدعا رسی از مدعا گذر

زشت است مدعای تو گر ترک مدعاست

ناحق به خاک ریخته ای خون عیش را

قاضی میان ما و تو ای محتسب، خداست!‏

جویا فریب چشم سخنگوی او مخور

کس از زبان آن مژه نشنیده است راست