گنجور

 
جویای تبریزی

بزم ارباب ریا را ساغری در کار نیست

زاهدان خشک را چشم تری در کار نیست

از گرانجانی است گر زاهد نشد محتاج می

تیغهٔ کهسار را روشنگری در کار نیست

هست چون بحر توکل سیرگه درویش را

کشتی اش را بادبان و لنگری در کار نیست

بر سرم منت منه گو سایهٔ بال هما!‏

عاشق بی پا و سر را افسری در کار نیست

خال او در دلبری مستغنی از حسن خط است

در شکست قلب عاشق لشکری در کار نیست

از سبکروحی توان رستن ز ننگ احتیاج

در پریدن رنگ را بال و پری در کار نیست

غنچه ای هم زین چمن جویا نچیند همتم

نیستم بلبل مرا مشت زری در کار نیست