گنجور

 
جویای تبریزی

تا گشته است پای خم آرامگاه ما

گردیده است کوه بدخشان پناه ما

سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است

بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما

تا آب تربیت نخورد از گداز دل

چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما

در رنگ همچو رشتهٔ یاقوت غوطه خورد

از پهلوی عذار تو مد نگاه ما

سنگین دلیست لنگر شمشیر ابروش

کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما

از دل متاع درد به تاراج گریه رفت

پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما

از بس به شوق دیدنت از جا درآمده

چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما

برقع ز رخ فکنده درآ در حریم وصل

باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما

جویا به بزم حیرت او همچو پیک کنگ

گویید خبر زحال دل ما نگاه ما

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode