گنجور

 
جویای تبریزی

از دور عشقباز ترا می توان شناخت

دوا نخست هر که ترا دید رنگ باخت

هرگز نمیرد آنکه پی جستجوی اوست

آب حیات شد چو در این ره نفس گداخت

شرمنده شد زهمسری بهتر از خودی

تا شد مقابل رخت آئینه روی ساخت

دنبال کرده نفس به جایی نمی رسد

یکران همت آنکه در این راه تاخت باخت

از اهل خلق کس نگریزد که صحبتش

با نیک و بد ز فیض نوازش بود نواخت

سنگ نمک بود محک اهل روزگار

نامرد و مرد را به همین می توان شناخت

جویا چه فیضها که نبرد از جهاد نفس

هر کس سمند سعی در این رزمگاه تاخت