گنجور

 
جویای تبریزی

دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست

دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست

در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش

از بسکه گشته است نمایان پدید نیست

در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن

گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست

محو جمالم و رخش از دیده ام نهان

آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست

پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس

جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست