گنجور

 
صائب تبریزی

آفاق روشن و مه تابان پدید نیست

پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست

از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط

چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست

در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است

آب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیست

پوشیده است سبزه بیگانه باغ را

جز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیست

هر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی است

گردی اگر چه از شکرستان پدید نیست

چندین هزار صید درین دشت پر فریب

در خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیست

در جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده است

از موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیست

دل واله نظاره و دلدار در حجاب

آیینه محو و چهره جانان پدید نیست

از انتظار آب گهر خلق چون صدف

یکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیست

مصر از هجوم مشتریان تنگ گشته است

هر چند جلوه مه کنعان پدید نیست

می خون و شمع آه جگرسوز و دل کباب

بزم نشاط چیده و مهمان پدید نیست

این جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاه

چیزی بغیر دیده حیران پدید نیست

آورده است چشم جهان بین من غبار؟

یا از غبار خط رخ جانان پدید نیست

تا پا کشند بیجگران از طریق عشق

از کعبه غیر خار مغیلان پدید نیست

دل در میان داغ جگرسوز گم شده است

از جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیست

بیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببین

نور چراغ در ته دامان پدید نیست

بند خموشی از دهن من گرفته اند

در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست

صائب به شهرهای دگر رو مرا ببین

این سرمه در سواد صفاهان پدید نیست