گنجور

 
جویای تبریزی

آتش به جان فکنده رخت آفتاب را

زلف تو کرده خون به جگر مشک ناب را

امروز چیزی از نسپاری به خویشتن

روز جزاکس از تو نخواهد حساب را

دایم ز درد نقص دل من بر آتش است

اینجاست سیخ از رگ خامی کباب را

مستوفی حساب شب و روزت ار شوی

دانی زمان طاعتت اوقاف خواب را

کیفیت بهار چو رند سیاه مست

دامن کشان به جلوه ای آرد سحاب را