گنجور

 
جویای تبریزی

مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را

کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را

از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم

که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را

زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را

ز بس می ترسم از بزم چنین گیرم سر خود را

بتی دارم که سازد لیلی شب از حجاب او

نهان در حقهٔ مهر از کواکب زیور خود را

مگر گیرند در وجه بهای یک دهن خنده

بهار است و به رنگ غنچه گردآور زر خود را

مده در موج خیز غم عنان صبر را از کف

به ساحل می رسد هر کس نبازد لنگر خود را

میفکن بر زبان سخت گویان خویش را جویا

چرا عاقل زند بر سنگ خارا گوهر خود را