گنجور

 
جویای تبریزی

چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی

به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی

ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد

ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی

گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم

تو تا کی خیره سرای مدعی چون نیشتر باشی

شب هجران کز افغانت دل خارا را به درد آید

ز برق ناله جویا آفت کوه و کمر باشی