توکز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی
چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟
دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد
نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی
سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت
مرا ای هدهد جان زنده کردی، خوش خبر باش
برآ از خود، فضای بیخودی را هم تماشا کن
چرا چون برق، درقید حیات مختصر باشی؟
سَرِ پایی بزن مستانه، سامان دو عالم را
چرا از فکر صندل، در خمار دردسر باشی؟
پریشانی بود موج خطر، پرشور دریا را
کنی گردآوری گر قطرهٔ خود را، گهر باشی
حزین ، افشاندن دامن، ندارد این قدر کاری
برای خردهٔ جان، چند لرزان، چون شرر باشی؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی
چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟
دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟
چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی
گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم
[...]
فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
[...]
چو یاقوت از زمین هم در وطن گر پست تر باشی
ازان بهتر که در غربت به روی تخت زر باشی
به تعریف پدر شد منحصر حرف تو در مجلس
چه خواهی گفت اگر مانند عیسی بی پدر باشی
چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی
به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی
ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد
ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی
گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.