گنجور

 
صائب تبریزی

فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی

تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی

به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را

چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟

روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران

گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟

تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را

چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟

پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را

نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی

ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را

که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی

براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت

اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی

اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری

فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی

 
 
 
اوحدی

ز راه دوستی گفتم: دلم را چاره بر باشی

چه دانستم که در کارم ز صد دشمن بتر باشی؟

دل سخت تو کی بخشد بر آب چشم بیدارم؟

چو آنساعت که من گریم تو در خواب سحر باشی

گرم روزی دهی کشتن به زاری، بنده فرمانم

[...]

طغرای مشهدی

چو یاقوت از زمین هم در وطن گر پست تر باشی

ازان بهتر که در غربت به روی تخت زر باشی

به تعریف پدر شد منحصر حرف تو در مجلس

چه خواهی گفت اگر مانند عیسی بی پدر باشی

جویای تبریزی

چو شبنم به که فارغ از امید بال و پر باشی

به دامان نگاه آویزی و صاحب نظر باشی

ره از خویش رفتن راست تا درگاه دل باشد

ز حال دل خبر یابی گر از خود بی خبر باشی

گذارد تیغ قاتل همچو موج از گرمی خونم

[...]

حزین لاهیجی

توکز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی

چه خواهد شد سرت گردم، شب ما را سحر باشی؟

دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد

نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی

سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه