گنجور

 
جویای تبریزی

هر قطرهٔ اشکم ز پی دیدن چشمی

چون غنچهٔ نرگس بود آبستن چشمی

یک شب ز جمالش چقدر بهره توان برد

بگذشت شب وصال به مالیدن چشمی

درد نگه عجز چه دانی؟ که نبرده است

گوش نگهت بهره ز نالیدن چشمی

چون آینه گشتم همه تن واله دیدار

چیند چقدر گل کسی از روزن چشمی

زان می که نپیموده به من رفته ام از خویش

غارتگر هوش است به دزدیدن چشمی

جویا نتوانست زباندان نگه شد

آن کس که نخورده است دل او فن چشمی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode