گنجور

 
جویای تبریزی

گشاید بر رخت درهای فیض از یمن هشیاری

کلید قفل چشم بسته نبود غیر بیداری

دماغ ناتمام نیم جان می سازد ای ساقی

حباب آسا مرا برپای دارد فیض سرشاری

اگر یکبار گلهای تماشا چیند از رویت

کشد بلبل به گلشن از خیابان خط بیزاری

به مردم روشن است از موی مژگان تو این معنی

که از بیمار داری نیست افزون ضعف بیماری

فلک را با تو کاری نیست تا خاک رهی، جویا!‏

نپیچیده است دست زور هرگز پنجهٔ زاری

ای که از سر تا به پا لبریز معنی چون خمی

بر مدار از خویشتن دست طلب در خود گمی

گوهر معنی است پنهان در تو خود را کم مگیر!‏

خویشتن را قطره می پنداری، اما قلزمی

یک نفس در دیده کی آرام می گیرد نگاه

هر قدر بگریزی از مردم، عزیز مردمی

پای تا سر در پی روزی، دهانی و شکم

تا تو چون دست آس سرگردان مشت گندمی

کی بود کامل جنون را فکر پاییز و بهار

نارسی، زان در رسیدنها به بند موسمی

دور چشم بد زتمکین تو کاندر بزم می

از شراب لعل گون کوه بدخشان چون خمی

کو صفاهان تا نهی جویا به سر تاج مراد

تا به هندی همچو طاووس از پی زیب دمی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode