گنجور

 
جیحون یزدی

چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری

من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری

پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق

هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری

ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو

کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری

مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو

در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری

چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق

شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری

بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را

سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری

چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم

کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری

جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر

مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری

یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو

با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری

ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب

وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری

پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو

شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری

اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب

وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری

بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را

وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری

دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی

کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری

شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم

اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری

گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر

سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری

جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود

آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری

ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن

حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری

شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی

بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری

پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه

دست خدا را خامه سرصمد را محضری

دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای

هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری

هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی

هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری

شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل

مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری

اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی

تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری

آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی

در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری

یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم

تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری

آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف

پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری

کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی

زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری

گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او

خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری

هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان

بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری

وقف مساکین مال او عز فرق آمال او

بر درگه اجلال او به از امیری چاکری

ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین

کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری

برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده

از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری

گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها

گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری

تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی

وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری

یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک

خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode