گنجور

 
جیحون یزدی

بیکی چشم زدن چشم توام برد ز راه

چشم بد دور زچشمان تو ماشاالله

چشم تو راهزنست و ذقنت چاه فکن

آری افتد به چه آنکس که برون رفت ز راه

لیک اگر زلف تو شد دزد زهی بردن دزد

ور زنخدان تو شد چاه خوشا ماندن چاه

بر رخت زلف چو شامی که بصد بیم و امید

برده ز آن صبح بناگوش بخورشید پناه

نی همانا برخت زلف بلال حبشی است

که بدان نامه سپیدی بودش روی سیاه

مه اگر جلوه گر و ابراگر برق زن است

پس چرا چهره و جعدت بخلافند گواه

چهر رنگین تو ماه است و زند برق چو ابر

جعد مشکین تو ابر است وکند جلوه چو ماه

موی تو مشک و رخت آتش و این طرفه که داشت

مشک را آتش تو نغز و تر و تازه نگاه

نی بود مشک تو جادوگری استاد چنان

کآتش او را نتواند که همی کرد نگاه

خال بر طرف خط سبز تو وان گونه سرخ

همچو خضریست که افراخت در آتش خرگاه

نی خضر پیش لبت زآب بقا دست بشست

و اندر آتش شد و از مقدم او رست گیاه

بسکه موی تو بود نرم و دلاویز و لطیف

گر بخندی کله از تارکت افتد ناگاه

من غلامم کله افتادن ناگاه ترا

که برآن موی دلاویز دریع است کلاه

برگشا بند قبا بازکن آن طوق کمر

که اگر حسن تو پنچ است رسد بر پنجاه

آن میان چند بود خسته از بار کمر

وان بدن چند بود بسته در بند قباه

شاه خوبان توئی اکنون بحقیقت که بود

هم لبت دوست فزا هم مژه ات دشمن کاه

نی که این کاستن دشمن و افزودن دوست

مژه و لعل تو آموخته از آصف شاه

میرزا سیدکاظم فلک جود وکیل

که بود مجدت و عزش ز پدر طاب ثراه

نه همین کار بزرگی به نیاکان برساند

بلکه بگذشت و رسید آنچه ورا بد دلخواه

بس پسرها که تبه کردند اجعلال پدر

زو فزونتر شد با آنکه نگردید تباه

قدر را زوشعف و نی شعف او را از قدر

چاه را زوشرف و نی شرف او را از جاه

ملک تا با دل او سنگ بقندیل خصیم

کلک تا درکف او زنگ بشمشیر سپاه

قطره گر چکد از ابر گهر پاش کفش

چرخ از آن پهنه نیارست گذشتن بشناه

آسمان نیست ولیکن بخطر نزد ملک

آسمانیست که یک رو بودش پشت دوتاه

الحق امروز سزاوار ثنا خامه او است

که بآوازه بلندست و بقامت کوتاه

قامت کوته گویند فتن زاست ولیک

مشنو این را که در آن خاصه صلاح است و رفاه

ایکه از خامه و از چامه و از نامه تست

زیب دیهیم و طراز کمر و رونق گاه

لفظ در کلک تو بنهفته چو یونس درحوت

معنی از محبره آورده چو یوسف از چاه

اندر آن ملک که اعلام شکوه توفراخت

برتر از کوه دگر ملک بود حشمت کاه

دلت از صبح ازل بوده مگر مظهر غیب

که زنیک و بد تا شام ابد شد آگاه

ندهد خرج کف راد تو تمهید سپهر

که تن شیر نتانست کشیدن روباه

عقل را بخت توشد قاعده هر پیشه بلی

بازوی پیر ببایست بدست برناه

صاحبا صدرا تاج الشعرا دور ازتست

همچو شیطان که جدا مانده زدرگاه آله

ماتم از هجر تو آنگونه که می نشناسم

پیل از اسب و وزیر از رخ و بیدق از شاه

دل حضور تو خرد جانب تو جان پی تست

منم و این تن وامانده در واشوقاه

یا به یک جذبه دیگر تنم از دست ببر

یا دل و جان و خرد باز فرست از درگاه

روح چون نیست کسی را چه تمتع از تن

تن چو پامال کرب شد چه ثمر از دیباه

تا که رخسار و خط یار بود در انظار

این یکی همچو ثواب آن دگری همچو گناه

باد در جام نکو خواه تو سیال آتش

باد درکام بد اندیش تو خشکیده میاه

 
sunny dark_mode