گنجور

 
جیحون یزدی

ظل شه را چو زری سوی صفاهان شد رای

چرخ گردید زمین سای و زمین چرخ آسای

زیر خرگاه وی از بخت هزاران بختی

گرد اردوی وی ازچرخ دوصد پرده سرای

چهر خورشید همی تافت زآئینه پیل

بانگ ناهید همی خاست زآهنگ درای

هرکجا کرد مکان شد چو ارم محنت کاه

هر کجا گشت مکین شد چو حرم مجد افزای

ای بسا پهنه که شد صارم او پیل افکن

ای بسا بیشه که شد نیزه او شیر ربای

ری بنالید که مشتاق توام زود مپوی

جی ببالید که مفتون توام دیر مپای

او همی رفت و همی بخت دویدش درپی

او همی راند و همی چرخ فتادش برپای

بخت گفتا که غریبم مگذار و مگذر

چرخ گفتا که به خلیم بگمار و بگرای

شه بدلداری بخت و بطرف گیری چرخ

هر دو را گشت بظل علمش راهنمای

سرکشانش بپذیرائی و از بیم و امید

گاه از راه گریزان وگهی ره پیمای

این بدان گفت که ازسطوت او ترس و مرو

آن بدین گفت که بر رافت او بین و بیای

این دژم حال که خود را که برد نزد نهنگ

اف اگر حمله اش ازخشم شود کام گشای

آن فرحناک که سودیست اگر زین دریاست

وه اگر موجه اش از مهر شود گوهر زای

شاه نیز از قبل فطرت خود در این فکر

که چسان از دل هر قوم شود غم فرسای

گه بتدبیر که افزوده کند گنج غنی

گه بتمهید که بزدوده کند رنج گدای

همتش را سرآبادی در ملک ملک

غیرتش را دل آزادی برخلق خدای

شب و روزی دو بدینگونه یکران انگیخت

شد صفاهان را چون پیش نزاهت بخشای

برسر تخت چو خورشید فرا رفت بر او

من چو برجیس بدین چامه شدم مدح سرای