گنجور

 
جیحون یزدی

خیز ای آیینه‌رخ می آر با صد طنطنه

کاینک از آب آورد دی چون سکندر آینه

ساغری خور زآب رز بیهوده در قاقم مخز

کز خز افزون است رز را طمطراق و طنطنه

روزن دل ساز سد از شیشهٔ آب رزان

سود ندهد در خزان از شیشهٔ سد روزنه

ایمن و ایسر منه منقل که باید در شتا

باده بر میسره آتش رخی در میمنه

در حقیقت دهر اکنون شد به میخواران بهشت

کز ستبرق فرش بینی دشت و کوه و دامنه

چیست خرگاه و بنه در برف ران اسب شکار

یک صراحی می به از هفتاد خرگاه و بنه

خسروی جام از سیاوش خون منه یک دم تهی

خاصه در اسفند و بهمن ویژه در بهمنجنه

در تصنع ابر را بین کز بخارات زمین

آورد سیماب و زو سیمین نماید امکنه

گویی از این زیبق‌افشانی صناعت کرده کسب

از صنیع الدوله ابن اعتماد السلطنه

آن خداوندی که از ادراک نغز و هوش مغز

فخرها دارد زمان شخص او بر ازمنه

خوی بامردی گرفته ذاتش اندر عهد مهد

مشنو این مجبول مردی بگذرد زان شنشنه

ای تو بعد از فرض حق در کار شه نشناخته

روز را از هفته هفته ز مه مه از سنه

آری این سان چاکری باید ملک را مست امر

نه کسی کز فرط لهو آرد به دور دن دنه

در غنایی فکر محتاجان خلاف آنکه گفت

سیر را نبود غم از آسیب حال گُرسَنه

وقت حلمت گرچه از موری کشی سختی ولیک

گاه خشمت یال دزدد شیر دشت ارژنه

تا زند دور آفتاب اندر بروج آسمان

آسمانت آستان و آفتابت مدخنه