گنجور

 
جیحون یزدی

چو شاه زنگ راند ابلق زمکمن

زری آمد بت رومی رخ من

زبیخوابی نگاهش ناتوان دزد

زبی آبی رخش پژمرده گلشن

همش چشم رنود ری بدنبال

همش خون روس قم بگردن

زکاکل یک ختایش مشک در خود

زپیکر یک بهارش گل بدامن

مسلسل گیسوان زنجیر کسری

موسم ابروان شمشیر قارن

هزارش جان زلب درآب و آتش

هزارش دل بگیسو دست و دامن

زنخدانش بمشکین مو محاذی

چو سیمیش گو بچوگان تهمتن

توگفتی برذقن زآشفته زلفش

منیژه داشت پاس چاه بیژن

خرد محو از دهانش گشت چون دید

عدم را زان لبان شکلی معین

دل عشاق سرگردان بگیسوش

چو لرزان شیشه در پیچان فلاخن

ورودش سخت شادم ساخت آری

چه خواهدکور جز دو چشم روشن

زجا جستم ندانسته سر از پای

که بسم الله بنه پا برسر من

چو بدری کآید از افلاک برخاک

فرود آمد وی از بالای توسن

همانا بد بر اسبش شعله طور

که بزمم گشت همچون واد ایمن

خرامان آمد و بنشست برکاخ

وزآئینش زجان برخاست شیون

خود از پایش کشیدم موزه و از شوق

دو دستم شد به هستی پشت پازن

چو خود از سر گرفت و گستوان کند

مجرد فتنه شد خانمان کن

چو آن فرسوده مه لختی برآسود

تمنا کرد رطل و رود و ارغن

بپاسخ گفتم ای محمود خویت

حرم رامشگه و قدسی برهمن

دیار یزد وگفتار از می و رود

سرای توره و انگور آون

ندانی چون رود برمن شب و روز

درین کشور زمشتی گول وکودن

بفرقم سنگ غم تاج معرق

بدوشم بار محنت خز ادکن

درین بیغوله با غولان انسی

مرا ازصبح تا شام است مسکن

بگفتا پس تو چونی زنده گفتم

بلطف آصف ذوالطول والمن

وزیری مطلع الانوار ایقان

صفی الاعتقاد و صائب الظن

بخوان فضل او خورشید قرصه

بدیگ بذل اوگردون نهنبن

بکار دولت و ملت مدامش

مشمر دست باسط تا بآرن

زهی آصف که بگریزد بفرسنگ

زجم آسا نگینت آهریمن

چنین خواندم که اسکندر نبشته است

بحکمت نامه اش از رای متقن

کز احسان دشمنان را ساختم دوست

احبارا نکردم نیز دشمن

تو نیز ای هستیت پاینده چون خضر

فزونی گرچه زاسکندر بهر فن

نمائی خصم را زالطاف بنده

دهی احباب را زآفات مامن

چمد در ظل تو ضیغم بآجام

پرد باعون تو باز از نشیمن

نخواهی بس کند دستی درازی

نشاید برد نزدت نام بهمن

شود زن در پناهت بیش ازمرد

بود مرد از هراست کمتر اززن

مزین تابود خلد از نزاهت

زتو ایوان و جاه و فر مزین

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode