گنجور

 
جیحون یزدی

کیستم من آنکه بوسد آسمان غبرای من

به ز امروز است از الطاف حق فردای من

گیرد اسیاف ملوک اندر غلاف از بیم زنگ

از غلاف آید برون چون صارم برای من

رای من سازد شب دیجور را روشن چو روز

بر شب دیجور اگر عکسی فتد از رای من

بر زمین بیدار بختی آسمان چون من ندید

هم مگر در خواب بیند بعد از این همتای من

هفت بحر موج زن را گر فرا سنجی بوهم

قطره باشد ز بحر طبع گوهر زای من

دید چون ایوان من کیوان بحسرت گفت کاش

بود خشتی زین بنانه گنبد خضرای من

چون شنید ایوان من گفت ای زحل بیجا ملاف

کاین دنائت دور بود از فطرت بنای من

هر که را زاعیان کیهان بنگری بوده است خود

چاکر اجداد من یابنئده آبای من

میر اصطبلم ببندد از فلک پیمای مهر

گوی زرین بردم خنگ جهان پیمای من

شه نژادا کامگارا خود چه دانی کز سپهر

تا چه حد افسردگی دارد دل شیدای من

خسروی بودم که شیرینم زمشکو تاخت رخ

وامقی بودم که بر بود آسمان عذرای من

گر نگیری دست من پس دست شو از هست من

پایمردی کن اگر داری سر ابقای من

تا بود گردنده گردون تا چمد رخشند مهر

عرش گوید ای تراب درگهت ملجای من