گنجور

 
جیحون یزدی

سکه صاحبقرانی زد چو شاه راستان

آمد از ذرات او را ارمغان بر آستان

هر چه مخزن داشت کرد ایثار ایوانش زمین

هر چه انجم داشت کرد ایفا بزمش آسمان

ای بسا در کز هوای خدمتش پرورد بحر

ای بسا زر کز برای سکه اش آورد کان

حور یا کوبان بکویش بار بگشود از قصور

عیش دست افشان بسویش بار بربست از جنان

کوه زنگان هم ترقص کرد نیز از قرن شاه

وآنچه زر بودش بشوق سکه آورد ارمغان

دشت را چون دست شاهنشه چو زرافشاند کوه

دید پیری دشتبان و شد بخت شه جوان

نزد خسرو آمد و همچون فلک بوسید خاک

گفت ای بربام ایوان تو کیوان پاسبان

باز ملت را مقرر شد نظامی سرمدی

باز دولت را میسر شد قوامی جاودان

گشته زاقبالت پدید از کوه کانی کش مثال

خود ندید و نشنود گوش فلک چشم جهان

گرچه شه را این معادن بر نیفزاید بجاه

بل معادن را زشه مکنت دهد دور زمان

وین همان شاهیست کز دریا دلی در چشم او

گنجهای شایگان هرگز نیرزد رایگان

لیک بهر حسرت بدخواه و وجد نیک خواه

کان بتشریف قبول شاه جستی اقتران

بس امین خویش ابرا هیم راز اقران گزید

تا کزو مخزن به آذرگون رز آمد گلستان

 
sunny dark_mode