گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین

خرم به فضل وی زره آمد چو فرودین

بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر

بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین

ایام رفتن او را مریخ در یسار

هنگام بازگشتن خورشید در یمین

زی شوشتر زملک صفاهان چو راند رخش

در نیم ره بشاهد مقصود شد قرین

اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر

دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین

گردون ذلیل سانش بوسید آستان

گیتی دخیل وارش بگرفت آستین

آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد

این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین

پور خدیو عصر که در مردمی است حصر

بر قصر خود بنصر خداوند شد مکین

گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت

شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین

ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو

کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین

تا خط بصره ده می خلر که شاه گشت

درمرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین

بگشای موی وکاخ بیا گن بضیمران

بنمای روی و بزم بیارا بیاسمین

کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط

فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین

از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید

ازحلقه سلاسل گیسو گشای چین

شکرانه ورود ملک را یکی بنقد

بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین

بزمی چنان که گوئی جبریل هم بعرش

هرگز نیافته است چنین جای دل نشین

هر گوشه اش نشاط نی از سرو قد بنات

هرجانبش بساط می از ماه رخ بین

من در میان آنهمه ترک ایاز چهر

سنگین فرا نشسته چو پورسبکتگین

گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون

گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین

بخشم زهر ترانه ز در افسری بآن

پوشم بهر پیاله زخز خرقه ای باین

جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش

هشدار کت عساکر سرماست درکمین

کامروز از نشاط زمین بوس ظل شاه

در پوست می نگنجم چه جای پوستین

مسعودشه که زایده چین جلال او است

هرجا زملک دهر که رکنی بود رکین

تا پشت بوالبشر بگریزد زبطن مام

گرنقش رمح او برحم بنگرد جنین

نزد یقین او نتوان رخته از گمان

پیش گمان او نتوان صرفه با یقین

ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد

در مرز کاوه فر تو از پور آبتین

زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه

جم کو که با تملق بسپاردت نگین

هرچاکری زخیل تو با دولت قباد

هر بنده زکوی تو با صولت تگین

زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست

کش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)

خان خلیل راد که مانا زعدل و داد

با روح قدس فطرت رادش بود عجین

گردون ندیده است بگیتی چنین غیور

گیتی نیافته است ز گردون چنین امین

تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار

ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین