جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۰ - وله

ظل ملک که چرخ به جان بوسدش زمین

خرم به فضل وی ز ره آمد چو فرودین

بس عود سوخت خادم او گرم شد سپهر

بس گل فشاند موکب او نرم شد زمین

ایام رفتن او را مریخ در یسار

هنگام بازگشتن خورشید در یمین

زی شوشتر ز ملک صفاهان چو راند رخش

در نیم ره به شاهد مقصود شد قرین

اهواز هدیه برد که ما را ندیده گیر

دزفول جزیه داد که ما را نبوده بین

گردون ذلیل سانش بوسید آستان

گیتی دخیل وارش بگرفت آستین

آن گفت بر بزرگی خود کوش و بازگرد

این گفت بر حقیری ما بخش و پس نشین

پور خدیو عصر که در مردمی است حصر

بر قصر خود به نصر خداوند شد مکین

گرگان قلاده کرده و پیلان نهاده تخت

شیران لجام کرده و اسبان نهاده زین

ای ترک خلخی که ز رومی عذار تو

کاخ از حریر شوشتری به بود ز چین

تا خط بصره ده می خُلَّر که شاه گشت

در مرز کاوه ازدژ شاپور جا گزین

بگشای موی و کاخ بیاگن به ضِیْمران

بنمای روی و بزم بیارا به یاسمین

کم گو که از سیاست وی بین که جسم شط

فرسوده همچو خصم شه از بند آهنین

از قلعه سلاسل اکنون که شه رسید

از حلقه سلاسل گیسو گشای چین

شکرانه وُرود ملک را یکی به نقد

بزمی چو خلد باید و یاری چو حور عین

بزمی چنان که گوئی جبریل هم به عرش

هرگز نیافته است چنین جای دلنشین

هر گوشه‌اش‌ نشاط نی از سرو قد بنات

هر جانبش بساط می از ماه رخ بین

من در میان آنهمه ترک ایاز چهر

سنگین فرا نشسته چو پور سبکتگین

گاهی نیوشم از صنمی شوخ ارغنون

گاهی ستانم از پسری شنگ ساتکین

به خشم ز هر ترانه ز در افسری به آن

پوشم به هر پیاله ز خز خرقه‌ای به این

جانا مگو که خرقه مبخش و قدح منوش

هشدار که‌ت عساکر سرماست در کمین

که‌امروز از نشاط زمین بوس ظل شاه

در پوست می‌نگنجم چه جای پوستین

مسعود شه که زایده چین جلال او است

هرجا ز ملک دهر که رکنی بود رکین

تا پشت بوالبشر بگریزد ز بطن مام

گر نقش رمح او به رحم بنگرد جنین

نزد یقین او نتوان رخته از گمان

پیش گمان او نتوان صرفه با یقین

ای شاه کی نژاد که تجدید عهد کرد

در مرز کاوه فر تو از پور آبتین

زو کو که با تعشق بگذاردت کلاه

جم کو که با تملق بسپاردت نگین

هر چاکری ز خیل تو با دولت قباد

هر بنده ز کوی تو با صولت تگین

زآنجمله چاکران تو یک تن امیر ماست

که‌ش جبهت است شادی صد دودمان جنین (؟)

خان خلیل راد که مانا ز عدل و داد

با روح قدس فطرت رادش بود عجین

گردون ندیده است به گیتی چنین غیور

گیتی نیافته است ز گردون چنین امین

تا خاک را سکون بود و چرخ را مدار

ایزد ترا مظاهر و سلطان ترا معین