گنجور

 
جیحون یزدی

رسید عید کمین کرد و تاخت بر رمضان

چنانکه یکشبه یک ساله ره گریخت از آن

خراب کرد بدانگونه عید خانه صوم

که جان به تهنیتش گفت خانه آبادان

همین معامله را پار چرخ با اوکرد

چنانکه یازده مه خود نبد ز روزه نشان

ولیک بسکه وسایط چرخ انگیخت

دوباره یافت حکومت پس از مه شعبان

نخست شب که زجام هلال لب تر کرد

زخشک مغزی و مستی زخلق دوخت دهان

فقیر و منعم و راد و بخیل را شب و روز

نه خورد ماند و نه خفت و نه آب داد و نه نان

زشست غمرّه خوبان بزور تافت خدنگ

زدست ابروی ترکان بجبر برد کمان

بسا رباب کزو موریانه زد در کاخ

بسا شراب کزو سرکه شد بدیر مغان

نهاد بولهبان را منابر احمد

سپرد اهرمنان را سرایر یزدان

چنان بنای جهان گشت منقلب از وی

که ظلم دید خور از شبنم و مه ازکتان

زمانه چونکه چنین یافت کار قوم از صوم

پیام داد بگردون که ای قوام جهان

چه خفته ای که زدت روزه آتشی در ملک

که ماهی از اثر آن به بحر شد بریان

کنشتیان را بخشیده جامه کعبه

بهشتیان را پوشیده کسوت نیران

بتی که پیکرش آراستی بنرمی سیم

زبان ز تشنگیش برده تندی از سوهان

مهی که از ذقنش خواستی تفرج گوی

قد از گرسنگیش گشته تالی چوگان

سپهر گفت کزو نیست این نخست خلاف

که بارها پی سودش بملک خواست زیان

ولی توسط ایام زد فریبم از او

بسا توسط بی جا که آورد حرمان

پس آنگه از سرکین گفت با مه شوال

که ای بساط زمین را زتو نشاط زمان

بکش سپاهی ابروکمان و مژگان تیر

همه بموی چو خفتان همه بقدر و سنان

بطره آفت قوم و بچهره غارت صوم

بوصل باغ جنان و بهجر داغ جنان

یکی بهیچ سخن گفته کاین مراست دهن

یکی بموی کمر بسته کاین مراست میان

بشام سلخ و یا زودتر بکه زهلال

برار تیغ و بران جیش روزه را یکران

ببر بیفکن بشکاف رنجه کن بشکن

زلشکرش سر و دست و دل و روان و توان

زچرخ چون شوال این اجازت یافت

زجای جست وکمر بست و برگرفت کمان

بعزم رزم مه روزه راندهی روزه

بدان مثابه که باد شمال و برق یمان

شبانگهی بدکآمد بجیش روزه فرار

وز انبساط بخندید همچو شیر ژیان

نواخت کوس و شد اندر عبوس و تاخت چو طوس

سوی فرود صیام است خویش در میدان

بغارتیدش افسر ز فوق و تحت از تخت

بیفکنیدش مغز از غرور و تن ز روان

ندیمهایش کز جنس شیخ و واعظ بود

هزار نوع بیازرد و برد در زندان

کنون زهر جهت آورده جشن را اسباب

کنون بهر طرف افکنده عیش را بنیان

بهر وثاق از او ساقیان سیمین ساق

بهر رواق از او مطربان خوش الحان

همان بخندد فوجش چو برق در آذر

همی بغرد توپش چو رعد در نیسان

ولیک عید از این فتح زان خوش است که باز

رسد بصف سلام خدیو ملک ستان

ستوده معتمد الدوله عم خسرو عصر

که ذخر گردش چرخست و فخر دور زمان

هزار بیشه هزبر است چونکه در ناورد

هزار کوه وقار است چونکه در ایوان

ستم کشیده از خرج نزل او معدن

درم خریده از دخل بذل او عمان

ورق ستد رخ او وقت بزم از نسرین

سبق برد دل او گاه رزم از سندان

شرر برد بجحیم از بلارکش مالک

صفا دهد به بهشت از مدارکش رضوان

ای آنخدیو که خواند بوقعه هستی خصم

زوجه صارم توکل من علیها فان

بود بچامه ابداع شوکتت مطلع

بود بنامه ایجاد حشمتت عنوان

بجز حسام تو کو تشنه کام خون عدواست

کسی بگینی نشنیده آب را عطشان

بکلک تو اثر گفت عیسی مریم

برمح تو ثمر چوب موسی عمران

کس ار ز چله رهاند بقصد حلیت تیر

دوان بجانب سوفار او رود پیکان

وگر که خیل تو تیر افکند به جانب کس

شود بر او پرسوفار ناوک پیکان

قمر مساحت خشتی زملکتت نکند

بتوسن فلک ار سالها کند جولان

مهین خدیوا شد وقت آنکه ترک شود

زمن رعایت حب الوطن من الایمان

بود بیزد مرا آنقدر جهالت قدر

که گل بگلشن و عنبر ببحر و زر در کان

تو همتی کن و برهانم از شداید یزد

بدین نیت که رهاند زهر بدت یزدان

همیشه تا نشود ممکن آنچه نی واجب

چرا که بایدش اول وجوب بر امکان

بود صدیق تو هر روز عیدش از اقبال

بود خصیم تو هر دم عزایش از خذلان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode