گنجور

 
جیحون یزدی

باز این چه فروغست زگل صحن چمن را

آموخته گوئی هنر کان یمن را

نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی

ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را

گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره

از چیست که آورده گرو عقد پرن را

گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی

پس کرده چرا تالی بر طور دمن را

هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد

خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را

زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا

مقدار نماند بجهان درعدن را

از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف

شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را

گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک

از جوش طرب یاد نیارند وطن را

مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی

وزقلب برند از نغم نغز حزن را

رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه

برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را

شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب

یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را

از دولت نوروز و فراختر فیروز

دوران جوانی است دگر دهر کهن را

اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان

این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را

هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت

آراسته بر سروسهی برگ سمن را

هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا

پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را

بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز

جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را

بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل

نه حسن کم او را نه دل کمتر من را

لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد

آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را

نازد همی از حسن فتن ساز و نداند

کز سطوت آصف نبود قدر فتن را

آن آصف جم مرتبت راد محمد

کش خامه شبهابیست دل دیو محن را

در دولت و ملت همی از پاک سرشتی

ترویج کند قاعده فرض و سنن را

این برتری از صدق بیزدان زملک یافت

درداد بجان بسکه بهر غایله تن را

دنیی به پی او است نه او در پی دینا

آری ز کجا مرد کشد منت زن را

کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست

یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را

رخشید چو از جبهه او نور اویسی

یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را

ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر

پیچد قلم تو علم جیش پشن را

از بسکه بعهد توپسند است درستی

در طره خوبان نتوان یافت شکن را

در محضر بواب سرایت خرد پیر

طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را

گویند که آموخته از فن نجومی

نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را

احکام تو روحی است معلی که برایش

جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را

چاه تو چه افزایدش از گردش انجم

پیرانه نبایست دگر وجه حسن را

بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود

زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را

از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر

بر بستن و بگشودن هر سر و علن را

خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است

کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را

میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون

کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را

طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند

چون ناف بریدند سخا را و سخن را

ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است

جود توام از پیش دهد بیش ثمن را

تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان

از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را

بر نام روان و کف تو خطبه سرایند

چون ملک گشایند همم را و ممنن را