گنجور

 
جیحون یزدی

جز او که وسمه بر ابروی دلستان کشدا!

گمان مدار که صد رستم این کمان کشدا!

هر آنکه نقش وجودم و عدم کشد شیرین

سزد که آیتی از آن لب و دهان کشدا

مصوری که کشد شکل هیچ را نازک

روا بود که مثالی از آن میان کشدا

ور از تنش هوس مشق میکند نقاش

نخست باید بی حرف طرح جان کشدا

ولی گر از ذقنش نسخه جوست صورتگر

عبث بچاه فتد کاین نمیتوان کشدا

بباغ اگر بفروزد جمال خلد مثال

چه طعنه ها که گل از دست باغبان کشدا

زسعتری خط اولاف زد مگر سوسن

که گلشنش ببرون از قفا زبان کشدا

مها بیا و بکش پرده زان رخی کزحسن

سهیل را بزمین بوس از آسمان کشدا

نمای چهره چو غلمان که حور از رضوان

برای سجده ات از خلدمو کشان کشدا

بلند طره تو عمر جاودان و مرا

دلم بعشق تو بر عمر جاودان کشدا

شگرف چهره تو باغ ارغوان و رواست

گرم هوای توزی باغ ارغوان کشدا

به خور کسی نکشد چتر و سایه بان وترا

زنافه زلف بخور چتر و سایه بان کشدا!

کشد زنور کتان پوش پیکر تو قمر

همان ستم که زنور قمر کتان کشدا

رخت جنان و مرا زاشتیاق اوست جنون

خوش آن جنون که کسی را سوی جنان کشدا

گر اعتدال قدت سرو بوستان یابد

دلم به بندگی سرو بوستان کشدا

وگر نسائم جعدت بضیمران گذرد

سرم بچنبر سودای ضیمران کشدا

چنین که صاحب مشک است هر زمان گیسوت

یقین بخاک ره صا حب الزمان کشدا

امام قائم بر حق خلیفه مطلق

که عهد وی زلل از مهد کن فکان کشدا

شهی که از حجر الاسودش حرم عمریست

که بهر محفل وی سنگ آستان کشدا

وزان حجر بود اسود که پیش درگاهش

سیاه روئی از آن کاخ عرش سان کشدا

سلیل آدم و صد جد چو آدم خاکی

زکلک صنع بر این لوح خاکدان کشدا

زهی چنین پسری کز اراده صد چو پدر

عیان بامرکن از پرده نهان کشدا

ظهور او بر دانا بود بروز خدای

چو رایتش زنهان مهچه بر عیان کشدا

میان ممکن و واجب عقول راذاتش

گهی براه یقین گه سوی گمان کشدا

چو ممکنش نگری ذوق هی رکاب زند

چو واجبش شمری عقل پس عنان کشدا

بطیلسان غیاب است و برتر از مکان

تو واجبش شمر ارسر زطیلسان کشدا

شها توئی که نفاذت در اهتدای معاد

دوباره جلد غریری بر استخوان کشدا

مکان مظهر حقی و بلکه مظهر حق

وزان تتق زتو انوار لامکان کشدا

غبار رایض خنگ تو گاو زرین را

زغیب سوی شهود افصح البیان کشدا

تحیر جبر و تت کلیم یزدان را

زنیست جانب هست اخرس اللسان کشدا

عجوزی از در تو صد هزار یوسف را

بطوق بیع خود از یک دو ریسمان کشدا

شگفت نه که دهد دیو را سلیمانی

ز هدهدی که ببام تو آشیان کشدا

هوای کوی تو داود را زملک عدم

سوی وجود چو عشاق نغمه خوان کشدا

زنسل باب قضا در مشیمه مام قدر

اوامر تو و حق را بتوامان کشدا

بهر زمین که تو دست خدای بنهی پای

چه طنزها که ازو فرق فرقدان کشدا

زمهر تو نه عجب گر خلیل را نمرود

ببارگه پی خدمت دوان دوان کشدا

شها منم که ز یمن مدایح تو ملک

بعرش شعر من از فرش ارمغان کشدا

بر بداعت اشعار نغز من شعری

سزد که خط بمقالات باستان کشدا

ولی زجود تو ارجو که زورق جیحون

بسمت جودی اجلال بادبان کشدا

همیشه تا که ذقن را خمیده زلف بتان

همان گوی بلورین به صولجان کشدا

سری که نیست به جولانگه ولای تو گوی

به صولجان اجلش جان مستهان کشدا