گنجور

 
جیحون یزدی

بروج حصن تبر را که سود بر افلاک

به گرز یکسان فرمود عم شه با خاک

فراز او زسماک اوفتاده شد به سمک

نشیب او زسمک پی سپار شد به سماک

به یاد فتح تبر ای بت طبر زد لعل

زنوش لب پسری خواه شیر دختر تاک

مذاق خسرو شاپور کلک شیرین گشت

چو شد ز فرهاد این کوه بیستون صد چاک

الا بنزد قدت کاویان درفش گرو

وزآن دومار تو اندر دمار صد ضحاک

بیارمی که زعم شه فریدون فر

بکوه دشمن ضحاک پیشه گشت هلاک

چه مایه رنج به حکام رفته داد وکسی

نکرد پاک مر آن مرز را از آن ناپاک

مراد سلطان بایست او دهد ورنه

بدی به هیجا سلطان مراد هم چالاک

ستوده معتمدالدوله کاسمان بلند

برآستان ویش نیست دست استدراک

ازو چو خلج فرخ هزار ویران بوم

ازو چو گلشن روشن هزار تیره مغاک

به هوش فطرت رادش زمستی اسراف

بلند طبع جوادش ز پستی امساک

قدر ندرد برآنکه او شود ستار

قضا نپوشد بر آنکه او بود هتاک

زمین اگر همه یاور شود نگردد شاد

فلک اگر همه دشمن بود ندارد باک

بدین جگر نتوان دیدنش قرین هیهات

بدین خطر نتوان جستنش مثل حاشاک