گنجور

 
جیحون یزدی

سزد نمیدهی از کبر جواب سئوال

که بر توظن دهان هم تصوریست محال

درون جامه تن صافیت بدان ماند

که پر کنند یکی پیرهن زآب زلال

چنین که دل برد انگشتهای مخضوبت

بسا سرا که زدستان تو شود پا مال

چه مایه خون که بگردن گرفته ای زآن طوق

چه فتنها که بپا کرده ای از آن خلخال

سواد طره تو منتهای شام فراق

بیاض گردن تو ابتدای صبح وصال

تو زهره چهره بهر کشوری که بازآئی

بجان و دل مه و خورشیدت آید استقبال

کمالت ار چه جمالت بود ولیک آن به

که چون وزیر شناسی جمال را بکمال

سپهر مجد و جهان هنر بیان الملک

که ابر بحر دل است و مه فرشته خصال

گه تغزل او مانده باد در چنبر

گه قصیده اش استاده آب در غربال

بیوت نظم ورا احترام بیت حرام

سطور نثر ورا احتشام سحر حلال

ای آن بزرگ فلک قدر خرده دان ادیب

که از کمال تو پذرفته بکر نظم جمال

بر آن خدیو که رانی زخامه چامه مدح

بچشم خود نگرد کارنامه آمال

بر آن امیر که کلکت کشد صریر هجا

بگوش خود شنود بارنامه آجال

در آن نبرد کز ارجوزه شاعران آرند

زکشور لمن الملک لشکر افضال

بود دخیل قلاوز و نایره سالار

شود ردیف علمدار و قافیه طبال

بجسم این ز عروض است جوشن برهان

بفرق آن ز بدیع است خود استدلال

سپهر خیره که آیا در این سترگ نبرد

که راست اخگر ادبار واختر اقبال

تو ناگهان کشی از اعتزال رخت برون

شوی بکوهه یکران اشعری جوال

بتارکت کله سروری زپاکی طبع

به پیکرت زره برتری زنغز مقال

مبارزت همه گر سیف اسفرنگ بود

نیامده فکند اسپر و بدزدد یال

به پیش عیسی نطق تو حاسدت فاسد

چنانکه در بر آیات مهدوی دجال