گنجور

 
جیحون یزدی

ای خدیویکه وجودت زخدائی اعزاز

کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز

در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود

که مصونست کلیم از خطر شعبده باز

کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید

قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز

خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب

که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز

این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای

از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز

هرکجا شقه گشاید علم دولت تو

قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز

زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد

کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز

لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت

همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز

گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد

که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز

تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق

جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز