گنجور

 
جیحون یزدی

ای که زچشم و لبت نوبت بوس وکنار

گردد هشیار مست مست شود هوشیار

زلف تو بر روی خط ماری تازان به مور

خط تو در زیر زلف موری تازان به مار

جز از لب و چهرات هرگز نشینده ام

ناری همسنگ نور نوری همرنگ نار

گوشه نشین مژه ات ترکی عصیان پرست

دامان برچیده زلف هندوی پرهیزگار

ازدل سنگین تو که برده زآهن گرو

زاندل من می طپد که شیشه دارد ببار

لاله بیداغ نیست جز دل تو کز ازل

داغ ورا هر دلی برده پی یادگار

زابروی تو چشم مست قبضه تیغش بدست

چون بکف ذوالخمار قائمه ذوالفقار

تا به یمین و یسار زلف تو بیزد عبیر

نیست زآشفتگیم فرق یمین و یسار

آذر وآذار را من از تو بشناختم

بیتو بهارم خزان با تو خزانم بهار

لعل و رخت در صف آتش و آبند لیک

آب تو آتش فشان آتش تو آبدار

گر تو نقاب افکنی از رخ خورشیدوش

من بهوایت ز مهر رقص کنم ذره وار

کار من و عیش من ذکر تو و فکرتست

خوشتر از این نیست عیش بهتر از این نیست کار

خواه به تیغم بزن یا بکمندم ببند

هرکه گرفتارتست در دو جهان رستگار

بیتو ندارم شکیب وز تو نخواهم گسست

گر بفتد تن بخون ور برود سربدار

وصف توام در کلام بوی توام در مشام

گو ببرندم زبان گو بکنندم مهار

ره که بدنبال تست چاه ندارد به پیش

شب که می از دست تست صبح ندارد خمار

چنین که از مهر و ماه همی بری تاج و باج

مگر گزیدت به خیل خواجه والاتبار

مهین محمد علی معاون الملک راد

که دفتر ماسوی از او گرفت اعتبار

آنکه بطبع بلند وزگهر ارجمند

ختم بزرگی نمود بنام او کردگار

در بر ایوان او چرخ ندارد شکوه

بنزد اجلال او کوه ندارد وقار

بهر زبانی طلیق بهر بیاتی رشیق

بهر صناعت دقیق بهر هنر کامگار

منظر او چون ارم محضر او چون حرم

وجود او مغتنم عهود او استوار

قوام دولت ازو نظام ملت ازو

بطش پر او سکوت بخش کم او هزار

نامه او از رموز ذخیره آسمان

خامه او از حریر عاقله روزگار

ای تو در امثال خویش فروز حسن سیاق

وز در گفتار تو بگوش جان گوشوار

عزم تو همچون کلیم رخت برد در بحور

حزم تو همچون خلیل تخت نهد بر شرار

رای تو گر در جهان فروزد آنسان که اوست

لیل زتابندگی پنجه زند با نهار

درکنف حفظ تو سقف نخواهد ستون

با شرف عون تو ملک نخواهد حصار

زهره برد از قضا هر چه تو را در پناه

تیغ کشد برقدر هرکه تو را درجوار

برق زجودت بابر ابر زخشمت ببرق

خنده کند قاه قاه گریه کند زارزار

کلک درایام بزم بگفته ات ملتجی

تیغ بهنگام رزم بضربت امیدوار

هرکه بکاخت شتافت زان پس کاعزاز یافت

بدره ستد پنج پنج صدره برد چارچار

گر همه در عهد تو بید نشانند و سرو

سیب دهد کیل کیل نار دهد باربار

دادگرا شعر من که زد بشعری علم

اختر گوهروش است گوهر اختر شعار

طبع من وگفت من لجه و لؤلؤی ناب

مدح تو و ذات تو بحر و در شاهوار

و شاقکان تو راست زچتر کاوس ننگ

نگار کان مراست زجام جمشید عار

درخور من کن عطا یا به خور خویشتن

ورنه شود از چه رو سیم عزیز تو خوار

تا که بقانون نقل نیست چو امروز دی

تا که بفتوای عقل نیست چو امسال پار

خیل تو گردون مسیر میل تو آفاق گیر

فرش تو را عرش تخت تخت ترا بخت یار