گنجور

 
جیحون یزدی

گفتم بتا هوای سفر بینمت بسر

گفتا بلی مهم من و مه را سزد سفر

گفتم خوش آن زمین که تو آئی درآن به زیر

گفتا خوش آن سمند که دارد مرا زبر

گفتم که با تو است سفر خوشتر از بهشت

گفتا که بی من است حضر بدتر از سفر

گفتم مگر خرید گهر را چمی ببحر

گفتا خجل ببحر زدندان من گهر

گفتم مگر برای شکر رونهی بهند

گفتا بهند حسرت لعلم خورد شکر

گفتم چمی بکاشمر آیا بسیر سرو

گفتا که بنده قد من سرو کاشمر

گفتم روی مگر زپی مشک تر به چین

گفتا بود بطره من چین مشک تر

گفتم زحسن تو چه بلد ها رسد بخیر

گفتا زحسن تو من نتراود بغیرشر

گفتم خوش آن کمر که تو بندیش برمیان

گفتا میان کجاست که بندم بر او کمر

گفتم خوش آن زره که تو پوشیش بربدن

گفتا زره بس است مرا موی فتنه گر

گفتم خوش آن سپر که تواندازیش بکتف

گفتا که لوح سینه سیمین مرا سپر

گفتم بپاس خویش حمایل نمای تیغ

گفتا که تیغ من بود ابروی جان شکر

گفتم ز شیر نر بودای بس به بیشه خوف

گفت آهوان چشم من افزون زشیر نر

گفتم که ره بود زحجر سخت و تو لطیف

گفتا دل من است بصد سختی از حجر

گفتم که در جبال بترس از کمین دزد

گفتا که زلف من بود از دزد دزدتر

گفتم که ایمن این سفر ازفر کیستی

گفتا زفر آصف جمجاه نامور

گفتم مرا چرا نبری در رکاب خویش

گفتا ترا وزیر فکنده است از نظر

گفتم چه ات دلیل به بی لطفی وزیر

گفت از نبردنت چه دلیلیست خوبتر

گفتم همان وزیر که نهیش کند قضا

گفتا همان وزیر که امرش برد قدر

گفتم همان وزیر که کوهیست از شکوه

گفتا همان وزیر که کانیست از هنر

گفتم ببر و بوم برای چه راند رخش

گفتا برای آنکه دهد نظم بوم و بر

گفتم شکفت از او بموالف ز وجد دل

گفتا شکافت زو بمخالف زغم جگر

گفتم بملک شوکت او چرخ زاویه

گفتا بقوس حشمت او کهکشان وتر

گفتم رواق درگه قدرش بود سپهر

گفت از قباب خرگه جاهش بود قمر

گفتم بود خدنگ نفاذش فلک گذار

گفت از فلک خدنگ نفاذش کند گذر

گفتم قبای مجد ورا ابره ایست چرخ

گفتا که چرخ را نسزد بهرش آستر

گفتم بود بپاکی گوهر به از ملک

گفتا بدین صفت که ندانم کس ازبشر

گفتم همیشه تا که بود گنبد اثیر

گفتا مدام تا که بود چرخ را اثر

گفتم زجام کام زند راح مستدام

گفتا بتخت بخت کند عیش مستقر

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode