جیحون یزدی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۳ - وله

ای که ز چشم و لبت نوبت بوس و کنار

گردد هشیار مست، مست شود هوشیار

زلف تو بر روی خط ماری تازان به مور

خط تو در زیر زلف موری تازان به مار

جز از لب و چهره‌ات هرگز نشینده‌ام

ناری هم‌سنگ نور، نوری هم‌رنگ نار

گوشه‌نشینْ مژّه‌ات، ترکی عصیان‌پرست

دامان برچیده زلف هندوی پرهیزگار

از دل سنگین تو که برده زآهن گرو

زآن دل من می‌تپد که شیشه دارد به بار

لالهٔ بی‌داغ نیست جز دل تو کز ازل

داغ ورا هر دلی برده پی یادگار

زابروی تو چشم مست قبضهٔ تیغش به دست

چون به کف ذوالخمار قائمهٔ ذوالفقار

تا به یمین و یسار زلف تو بیزد عبیر

نیست ز آشفتگیم فرق یمین و یسار

آذر و آذار را من از تو بشناختم

بی‌تو بهارم خزان با تو خزانم بهار

لعل و رخت در صف آتش و آبند لیک

آب تو آتش‌فشان آتش تو آب‌دار

گر تو نقاب افکنی از رخ خورشیدوَش

من به هوایت ز مهر رقص کنم ذره‌وار

کار من و عیش من ذکر تو و فکرت است

خوشتر از این نیست عیش بهتر از این نیست کار

خواه به تیغم بزن یا به کمندم ببند

هرکه گرفتار توست در دو جهان رستگار

بی‌تو ندارم شکیب وز تو نخواهم گسست

گر بفتد تن به خون ور برود سر به دار

وصف توام در کلام بوی توام در مشام

گو ببُرندم زبان گو بکنندم مهار

ره که به دنبال توست چاه ندارد به پیش

شب که می از دست توست صبح ندارد خمار

چنین که از مهر و ماه همی بری تاج و باج

مگر گزیدت به خیل خواجهٔ والاتبار

مهین محمد علی معاون الملک راد

که دفتر ماسوی از او گرفت اعتبار

آنکه به طبع بلند وز گهر ارجمند

ختم بزرگی نمود به نام او کردگار

در بر ایوان او چرخ ندارد شکوه

به نزد اجلال او کوه ندارد وقار

به هر زبانی طلیق به هر بیاتی رشیق

به هر صناعت دقیق به هر هنر کامگار

منظر او چون ارم محضر او چون حرم

وجود او مغتنم عهود او استوار

قوام دولت از او نظام ملت از او

بطش پر او سکوت بخش کم او هزار

نامهٔ او از رموز ذخیرهٔ آسمان

خامهٔ او از حریر عاقلهٔ روزگار

ای تو در امثال خویش فروز حسن سیاق

وز در گفتار تو به گوش جان گوشوار

عزم تو همچون کلیم رخت برد در بحور

حزم تو همچون خلیل تخت نهد بر شرار

رای تو گر در جهان فروزد آن سان که اوست

لیل ز تابندگی پنجه زند با نهار

در کنف حفظ تو سقف نخواهد ستون

با شرف عون تو ملک نخواهد حصار

زهره برد از قضا هر چه تو را در پناه

تیغ کشد بر قدر هر که تو را در جوار

برق ز جودت به ابر ابر ز خشمت به برق

خنده کند قاه قاه گریه کند زار زار

کلک در ایام بزم به گفته‌ات ملتجی

تیغ به هنگام رزم به ضربت امّیدوار

هر که به کاخت شتافت زان پس کاعزاز یافت

بدره ستد پنج پنج صدره برد چار چار

گر همه در عهد تو بید نشانند و سرو

سیب دهد کیل کیل نار دهد بار بار

دادگرا شعر من که زد به شعری علم

اختر گوهروش است گوهر اختر شعار

طبع من و گفت من لجّه و لؤلؤ ناب

مدح تو و ذات تو بحر و در شاهوار

وشاقکان تو راست ز چتر کاووس ننگ

نگارکان مراست ز جام جمشید عار

درخور من کن عطا یا به خور خویشتن

ورنه شود از چه رو سیم عزیز تو خوار

تا که به قانون نقل نیست چو امروز دی

تا که به فتوای عقل نیست چو امسال پار

خیل تو گردون‌مسیر میل تو آفاق‌گیر

فرش تو را عرش تخت تخت ترا بخت یار