گنجور

 
جیحون یزدی

بت من که از لطافت بودش ز روح عنصر

نه چنان لطیف کآید به خیال یا تصور

بر قامتش به طوبی شکن آورد کروبی

بر طلعتش ز خوبی به مزاج گل تکسّر

بودش به دوش کاکل چو به سرو ناز سنبل

رخکش چو خرمنی گل لبکش چو حقهٔ دُر

نه عجب دل ار ز عالم به جفای اوست خرم

چو ویی برای من کم چو منی برای وی پر

قدمی که در تحرک سوی او شود تبرک

سزد ار همی به تارک کند آن قدم تفاخر

همه گرچه در تجرع نتوان از او تمتع

به دو طُرّه‌اش تواضع به دو چهره‌اش تکبر

برِ غیر با تلطّف زده بادهٔ تألف

همه بر منش تکلف همه با منش تغیر

دم خلد در وصالش دل نافه برده خالش

جگر گل از جمالش بگداخت در تحسر

صنما غدیر خم شد گه می زدن ز خُم شد

دل خصم از اشتلم شد به تزایدِ تکدر

هله آنکه را حسد بُد بنشست بر خر خود

چو نبی به امر حق شد ز بر جهاز اشتر

نه چنان ولی ذوالمن ز رسول شد معین

که بود برای یک تن ره طفره و تعذّر

شه دین علی عالی دل حق ولی والی

که از او عَلَی‌التَّوالی به فلک شود تذکر

مَهِ برج آفرینش جلوات شمس بینش

ثمر درخت دانش در لجهٔ تبحر

شرر دل ضیا غم بشر ملک قوا یم

که به اژدهای صارم برد از یلان تنمّر

نه به کشورش تناهی نه به لشکرش ملاهی

زده کوس لا الهی به ارائک تجبّر

ملکا امیر نَحلا اَسَد‌ُالْاَسوَد فَحلا

ز توجه تو رحلا به عوالم تکنّر

ز کلیم رب ارنی که به طور گفت و دانی

پس نفی لن ترانی تویی آن ولیکن اُنظُر

ازل و ابد غلامت مه و مهر کاس و جامت

نتوان زد از مقامت دم خبرت از تفکر

جبروت خرگه تو ملکوت جرگه تو

به غبار درگه تو بود آیت تبصّر

حرم خدای سبحان کند استلامش از جان

کل کوی تو به دوران بپذیرد ار تحجر

رخ توست قبلهٔ کن همه سویی‌اش تمکّن

نه سزد بوی تیامن نه بود در او تیاسر

ز نقود و صفت ارجو که شوم به عز خواجو

بر شه اگر نکور و به در آید از تعیر

شَرَف‌ُالبَقا وجودش تحف‌التقا سجودش

لب عالمی ز جودش به تحمّد و تشکر

فَرَحَت بِهُ المَحاضِر عَلَمُ الجهار وَالسّر

هُوَ مَن اَفاخِمُ البَر هُوَ مَن اَکارِمُ الحُر

نفرازد از قضا قد نفروزد از قدر خد

چو نشیند او به مسند به فضایل تدبر

زهی ای ستوده کیشت فر از آفتاب بیشت

تپد آسمان به پیشت چو تَذَرو نزد سُنقُر

سخطت جنود اخگر سخنت عقود اختر

عَلَمِ تو جالِب‌ُالشَّر قلمِ تو کاشِف‌ُالضُّر

سمن مراد چهرت چمن خدم سپهرت

نسمات صبح مهرت به ارم کند تمسخر

خهی آن نجیب توسن که شوی بر آن در اوژن

بود از سم چو آهن شخ و دره کوب و ره بُر

ز درنگ رخ چو تابد به وغا چنان شتابد

که به عقل هم نیابد صفتی از او تبادر

نه به اوج فایض نه سکونش از حضایض

ظفرش غلام رایض فلکش امیر آخور

هله تا که اهل سنت به مباحت امامت

نزنند گوی دولت برِ شیعی از تشاجر

به تو التجا جهان را ز تو ارتقا زمان را

به سعادت اختران را پی جاه تو تظاهر