گنجور

 
جیحون یزدی

نگار من چو بخیزد به نارون ماند

ولی اگر بنشیند به نسترن ماند

به گاه تکیه زدن چون بنفشه است ولیک

اگر بخفت به یک تلّ یاسمن ماند

بدین سرین که مر او راست سخت و شیرین‌کار

چو برجهد که برقصد به کوهکن ماند

سرشته شد مگر از جوهر غزال ختن

که چشم او به رم آهوی ختن ماند

چه گردش است به چشمان آن نهان جوان

که در خواص به رطلی می کهن ماند

اگر ز باغ جنان نامده به سیر جهان

چرا به غلمان از چهر و از ذقن ماند

مگر که مردم فردوس را تکلم نیست

که آن نگار به غلمان بی‌دهن ماند

مگر که چهره و جعدش همال روز و شب است

ز من شنو که به یزدان و اهرمن ماند

درون پیرهن آن پیکر منور او

به آتشی که درافتد به پیرهن ماند

دلم که رانده از دام زلف سرکش اوست

بدان غریب جدا مانده از وطن ماند

خطش به جانب لب گرچه راهبر باشد

ولی فسون لب او به راهزن ماند

شبی لبش ز ترنم گهر فشاند به کاخ

صدف درآمد و گفتا که این به من ماند

به خشم گفتمش آهسته ران که آن لبِ لعل

به دُر نثار کف میر موتمن ماند

وحید عصر محمد علی رئیس نظام

که هر چه مرد بُوَد پیش او به زن ماند

ز بس تراکم نعما بود به ماحضرش

گمان بری که به آلای ذوالمنن ماند

چنین که بدعت اشرار را بپردازد

درست شد که به محمود بت‌شکن ماند

بدی نخواهد و بد ننگرد بدی نکند

به دستگاه شریعت به حسن ظن ماند

همیشه تا بد مد گاه فرودین گل سرخ

ز بخت سبز به آراسته چمن ماند