گنجور

 
جیحون یزدی

ای که زلف تو ولی نعمت مشک ختن است

وز لطافت بدنت جلوه گر از پیرهن است

بس زشرم دهنت غنچه لب خویش گزید

اینک آلوده بخوناب لبانش دهن است

بیستون تیشه زدن کوهکنی نیست ولیک

هرکس اندردل تو را رخنه کند کوهکن است

مردم از چاه برند آب و مرا زآتش عشق

آبرویم برد آن چه که تو را بر ذقن است

گز ز زلفت نبرد شانه شکن رنجه مباش

که درستی سر زلف تو اندر شکن است

خونم ار زلف تو پامال کند سر مبرش

کاین گناه از طرف بخت سیه روی من است

بدلم زآتش جورت نبود آه بلی

دود از آن ملک نخیزد که تواش راهزن است

چه فسون خوانده ای سرو که بر دیده ما

فعل خار آید از آن رخ که به از یاسمن است

گر تور افتنه کنم نام مرا خرده مگیر

کز جمال تو دلیلیم بوجه حسن است

نارون را اگرش جای بباغ است چرا

باغ رخسار تو برآن قد چون نارون است

فتنه زینسان که بچشمان تو آورده پناه

غالب الظن من از سطوت شاه زمن است

ناصرالدوله ملک زاده آزاد حمید

کش زپیروزی و نصرت همه جانست وتن است