گنجور

 
جیحون یزدی

خوش بتو نقاش طرحی دلستان افکنده است

گرچه نقش آن کمر را از میان افکنده است

جان اگر نبود مصور پس مصور ازکجا

اندر آئینه رخت تصویر جان افکنده است

صبح آسا جلوه توای مهر زمین

ماه و پروین را ز چشم آسمان افکنده است

گوئی از آن چشم تیرانداز و طاق ابروان

ترک در محرابی از مستی کمان افکنده است

بس سبک دزدید مشکین زلفت از عشاق دل

عا قبت بردوش تو باری گران افکنده است

ای برخ باغ جنان بیماهت اینک سالهاست

کز فراقت دهر داغم برجنان افکنده است

زرد چهرم سخت غم افزا شد آخر ای شگفت

سستی بختم خواص از زعفران افکنده است

پایمالم چون رکاب و چار میخم همچو نعل

تا که با هجرت قضایم همعنان افکنده است

چرخ خرگاه (و) زمین اورنگ (و) عریانی لباس

خوب بختم وضع فری جاودان افکنده است

دیده ام زینسان که لؤلؤ بیز گشته گوئیا

خود نظر بر دست شاه کامران افکنده است

ناصرالدوله حمیدالدین که تیغش طرح نظم

هم بکرمان هم بآذربایجان افکنده است

چون مهندس کرد قصد بزم جاهش از ازل

این اساس چرخ را در امتحان افکنده است

ورنه معمار قدر بنیاد قصر رفعتش

آن طرف از حیز کون و مکان افکنده است