گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جیحون یزدی

عید قربان بود و حاج به درک عرفات

ماو کوی صنمی کش عرفات از غرفات

شور زمزم بسر حاج و خلیلی است مرا

که زند جوش بچاه ذقنش آب حیات

حاج اگر در جمراتند برجم شیطان

تا مناسک را محرم شده اندر میقات

ما سر زلف چو شیطان وی از کف ندهیم

لو رمتنا یده المشرقه رمی الجمرات

حاج آویخته در پرده بیت الله و ما

پرده بر خویش درانیم ز عشقش چو عصات

پرده کعبه دهد حاجت و در محفل وی

لوذنت مهجتنا لاحترقت من سبحات

باز آن ترک بحج آمد و از طلعت او

خانه کعبه شد انباشه از لات و منات

دلی از آهن باید حجرالاسود را

تاز خجلت بر خال و رخ او ناید مات

عجبم از حجر آید که چرا آب نشد

زاستلام رخ آن بت که به است از مرات

زده تا سلسله زلف کجش حلقه بگوش

دست کس راست سوی حلقه نگردد هیهات

بس خوش افتاده براندام لطیفش احرام

سیئات الشرفافاقت فوق الحسنات

هست سیمین تنش ازجامه احرام پدید

راست چون نورسماوی ز بلورین مشکات

چون نشنید بعذارش عرق از طوف حرم

زرع الانجم خداه بطرف الغلوات

تا صفای رخش از هر وله زد لاف منی

نه منار است قرار و نه صفا راست ثبات

او کند هر وله و زلف و رخش بطحا را

سنبل وگل شکفاند ز زمینهای موات

تاصمد گوشده آن لعبت خورشید جبین

زاشتیاق رخ او گشته صنم جو ذرات

گر صلوه همه کس برطرف کعبه بود

کعبه استاده کنون برطرف او بصلات

سعی حاج امسال از زلف وخط اوست هدر

که زعشقش نشناسند عشا را زغدات

بصفا عارضش آن گونه مشاعر را برد

که بود مشعر چون سجن و صفا چون ظلمات

کس نیارد بسقایت شدن اندر برحاج

کآتش انگیزد آب رخش از جام سقات

ننمایند اگر تلبیه نشگفت کزو

نیست در حاج نفس تا که برآرند اصوات

کاش زی خانه ِیزدان چمدی داور یزد

تا زعدلش دل ما یابد از آن ترک نجات

بانی کعبه انصاف براهیم خلیل

که ستم را زوی آمد شکن عزی و لات

بر در جود عمیمش چه فقیر وچه غنی

در برکف کریمش چه الوف وچه مآت

شمس را با رخ زیباش اضائت اندک

بحر را با دل داناش بضاعت مزجات

عرش الهام بود فکرتش از حد رموز

مهبط وحی بود خاطرش از کشف لغات

شده در عهد وی آن گونه غنا شامل خلق

کاغنیا راست بر امصار دگر حمل زکات

ای مهین قسوره غاب فتوت که برزم

پر دلان از تو هراسند چو از ضیغم شات

از بنات آورد اقبال تو اطوار بنین

در بنین افکند اجلال تو آثار بنات

بس با حیای روان فرقت (؟)جهد تو بلیغ

نه عجب زنده شود گرستخوانهای رفات

صحت مردم ملک تو بحدی که بنقد

جز بدامان اطبا نرسد چنگ ممات

چرخ مجرور بخاک محن ارخواهد کس

سازدش لطف تو مرفوع علی رغم نحات

گرچه فرمانده ما جمله زشه بد همه وقت

لیک نامد چو تو یکتن فطن فرخ ذات

مصحف و تورات ارچه همه از نزد خداست

لیک مصحف بودش قدر فزون از تورات

رایت آنگاه که رایت زند از بهر کمال

گل دماند ز جماد و سخن آرد ز نبات

حکمت آنگاه که حکمت نگرد ز امرمحال

سلب پوید ره ایجاب وکند نفی اثبات

عرش در قصر تو منت کشد از رفعت فرش

نجم درکوی تو حسرت خورد از نور حصات

تیغت اندرجگر داغ نصیب دشمن

همچو درکوره حداد حدید محمات

بود از حسن بیان خامه جان پرورتو

همچو خضری که مرآن را ظلماتست دوات

بحر دل دادگرا بنده تو جیحونم

که ز رشک سخنم جامه به نیل است فرات

کهن آید اگر از دهر بیوت ملکان

من زمدح تو همی تازه فرستم ابیات

من برای توکنم چامه سرائی نه صله

گر همه قافیه شعرصلاتست و برات

شایگان گشت قوافی ولی از خوبی نظم

بتلافی سزد ارعفو رود بر مافات

کی بدرک بد و نیکم بود امکان که مراست

تن نوان قلب طپان هوش رمان ازعورات

نشد ار جود تو سدره جیحون دریزد

ماورا النهر سرودی هله در بلخ و هرات

تا بهر سال در آن کاخ که افراخت خلیل

بزیارت عجم و تازی و ترک آید و تات

خوف دارنده از سهم عبید تو عباد

طوف جوینده بر نعل کمیت تو کمات