گنجور

 
جیحون یزدی

خلیل ارکرد قربانی بعید از امر یزدانی

مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی

خلیل ارکعبه را بر در همی ازشوق سودی سر

مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی

خلیل ارجانب شیطان ببطحا گشت سنگ افشان

خلیل من بزلف آراسته آئین شیطانی

گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله

بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی

خلیل از بت نزد گردم خلیل اربت شکست از هم

بود روی خلیل من زبت چون نقشه مانی

اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی

کند نمرود برخوان خلیل من مگس رانی

الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون

همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی

همایون عید اضحی گشت و ما را جز سرکویت

حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی

مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو راماوی

که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی

سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذفن زمزم

دوگیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی

زمین گرنایدت باور یکی سوی حرم بگذر

که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی

تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ

حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی

تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر زقد طوبی

برد خارمغیلان اعتدال از سرو بستانی

تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر بخنده لب

شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی

تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان

صود جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی

الآنمرود طینت مه که چهرت زد بآذر ره

خلیل آسا مرا زین عید کن برعیش مهمانی

بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان

که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی

ترا آسایش تن تا که از آرایش جان به

نه بهر از کعبه خواهی بردنه ز اسرار و یرانی(؟)

مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان

زسلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی

بلی برنقش انسان دل منه رو نفس انسان شو

که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی

شتر با عمر اندک در بهر سالی گذارد حج

ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی

درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم

برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی

برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران

که دل گر سرد باشد بر بدن باراست بارانی

نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا

در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی

ترا تفریق آن و این برآن دارد مثل کزکین

بری انجیل دراسلام و قرآن نزد نصرانی

جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا

مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی

نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب ازحیوان

که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی

مگر قطمیر نگرائید از سجین بعلیین

مگر بلعم نبد نورانی وگردید نیرانی

بسان میرکو فطرت که وحدت بیند ازکثرت

نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی

براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه

که رست از بخردی صدره ز اجرامی وارکانی

یگانه داور اکمل زهفت اختر برخ اجمل

که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی

امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی

جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زرکانی

فتن با عدل او مهمل ظلم بارای او مختل

دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی

حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند

که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی

چه باک ابطال جیشش را گراز گردون ببارد خون

چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی

بدشمن رعب او آنسان نماید کم سرو سامان

که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی

الا ای چشم آذربایجان کزیمن اقبالت

برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی

بیزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر

کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی

رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت

زنند از خاک برافلاک کوس از تنگ میدانی

بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده

کند گردون گردنده بکویت کاسه گردانی

بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه

که تایابد وجوب امر تو ذرات امکانی

ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون

که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی

چنان از پاکی گوهر بعدل آراستی کشور

که از دوران تو نیرو گرفت اشغال دیوانی

تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی

ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی

نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن

که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی

زاعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان

که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی

نه تو درکار اوکاهل نه او درخیر تو ذاهل

دو تن یک پیشه و یک دل بتدبیر جهانبانی

امیرا بنده ات جیحون که طبعش از محیط افزون

نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی

بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت

همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی

مباد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه

بممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی

الا تا صبح عید ازکه نماید رخ برد انده

ترا برکعبه ماند بیت از ستوار بنیانی