خلیل ار کرد قربانی به عید از امر یزدانی
مرا باشد خلیلی کش هزاران عید قربانی
خلیل ار کعبه را بر در همی از شوق سودی سر
مرا باشد خلیلی کش نماید کعبه دربانی
خلیل ار جانب شیطان به بطحا گشت سنگ افشان
خلیل من به زلف آراسته آئین شیطانی
گز از ابن السبیل انباشتی کوی خلیل الله
بود کوی خلیل من مطاف عرش رحمانی
خلیل از بت نزد گر دم خلیل ار بت شکست از هم
بود روی خلیل من ز بت چون نقشه مانی
اگر سوی خلیل الله نبود اقبال نمرودی
کند نمرود بر خوان خلیل من مگس رانی
الا فرخ خلیل من کت اندر چهر مینوون
همی سازد گلستان آذری آذر گلستانی
همایون عید اضحی گشت و ما را جز سر کویت
حرم بیت الحرامست و صفا زندان ظلمانی
مرا بیت الله است آنجا که باشد چون تو را مأوی
که در تو وصف ذاتی هست و در وی وصف عنوانی
سرایت کعبه رخسارت صفا چاه ذقن زمزم
دو گیسو حلقه دل ناسک خرد در حلقه جنبانی
زمین گر نایدت باور یکی سوی حرم بگذر
که تا دارند خلقی کعبه را بر زاهد ارزانی
تو در کوی منی با این صفا گر برفروزی رخ
حرم را حاج دو بینند روحانی و جسمانی
تو در بطحا بدین خوبی فرازی گر ز قد طوبی
برد خار مغیلان اعتدال از سرو بستانی
تو در مشعر بدین مشرب گشائی گر به خنده لب
شود ریگ بیابان غیرت لعل بدخشانی
تو گر در خانه یزدان نمائی عارض تابان
صمد جویان صنم گویان بگردند از مسلمانی
اَلا نمرود طینت مه که چهرت زد به آذر ره
خلیلآسا مرا زین عید کن بر عیش مهمانی
بکش عجل سمین تن برای جبرئیل جان
که با تسویل نفسانی نگنجد راز یزدانی
ترا آسایش تن تا، که از آرایش جان به
نه بهر از کعبه خواهی برد نه از اسرار دِیْرانی
مدان دین خواندن قرآن که خواند از ما فزون عثمان
ز سلمان فرق بسیار است تا استاد سلمانی
بلی بر نقش انسان دل منه رو نفس انسان شو
که خاتم را اثر نی جز در انگشت سلیمانی
شتر با عمر اندک در، به هر سالی گذارد حج
ولی از حاج نبود چون ندارد روح انسانی
درون تا سرد باشد ازسقم یا زازد یاد غم
برون گر می نیاید از فروغ مهر نورانی
برو جان گرم کن زایمان که تا برهد تن از نیران
که دل گر سرد باشد بر بدن بار است بارانی
نگفت ایزد نیابی هیچ جز بر ذکر من گویا
در اشیا هرچه بینی پست و بالا قاصی و دانی
ترا تفریق آن و این بر آن دارد مثل کز کین
بری انجیل در اسلام و قرآن نزد نصرانی
جهان را بین همه زیبا چه از خار و چه از دیبا
مگو کاین شوخ کنعانست یا آن شیخ صنعانی
نه دل بربند در انسان نه رخ برتاب از حیوان
که کس نز عاقبت آگاه و نز توفیق ربانی
مگر قطمیر نگرائید از سجین به علیین
مگر بلعم نبد نورانی و گردید نیرانی
بسان میرکو فطرت که وحدت بیند از کثرت
نه فانی خواهد از باقی نه باقی جوید از فانی
براهیم خلیل الله فلک خنگ و ملک اسپه
که رست از بخردی صد ره ز اجرامی و ارکانی
یگانه داور اکمل ز هفت اختر به رخ اجمل
که هست از صادر اول فروزان جلوه ثانی
امیری کز هنرمندی در آفاقش خداوندی
جهان از وی به خرسندی چو ممسک از زر کانی
فِتن با عدل او مهمل ظَلَم با رای او مختل
دل صافش نماید حل مشاکل را بآسانی
حوادث در علو رایت اجلالش آن بیند
که دید اندر درفش کاویان ضحاک علوانی
چه باک ابطال جیشش را گر از گردون ببارد خون
چه پروا اهل ساحل را اگر دریاست طوفانی
به دشمن رعب او آنسان نماید کم سر و سامان
که عمرو لیث را آهنگ اسمعیل سامانی
الا ای چشم آذربایجان کز یمن اقبالت
برد از خاک تبریز آبرو کحل سپاهانی
به یزدی خیلت ار داور ایالت داد غم مسپر
کز اول داشت موسی بر شعیبی گله چوپانی
رسد وقتی که جیش عیش بخش طیش فرسایت
زنند از خاک بر افلاک کوس از تنگ میدانی
بمان فیروز و فرخنده که تا از تخت پاینده
کند گردون گردنده به کویت کاسه گردانی
بمان با ایزدی فره همی در دولتی فربه
که تا یابد وجوب امر تو ذرات امکانی
ترا زالفاظ گوناگون صفات جانفزا بیرون
که ادراک معانی نی بیانی هست وجدانی
چنان از پاکی گوهر به عدل آراستی کشور
که از دوران تو نیرو، گرفت اشغال دیوانی
تو کروبی نژاد آن بزم را کز مقدم آرائی
ملک گر از فلک آید بود غول بیابانی
نه تنها فردی از اقران چو در چنگیزخان قاآن
که چون ماهی در انجم در رجال ظل سلطانی
ز اعیان ظل سلطان زید قدره برگزیدت زان
که دیدت بهر خود به از برادرهای اعیانی
نه تو در کار او کاهل نه او در خیر تو ذاهل
دو تن یک پیشه و یک دل به تدبیر جهانبانی
امیرا بندهات جیحون که طبعش از محیط افزون
نگر کاندر مدیحت ریخت گوهرهای عمانی
بس از استبرقی خلعت مرا آراستی طلعت
همم بزم بهشت آئین همم دلدار غلمانی
مبیناد آسمان آنگه که من جز اندر این خرگه
به ممدوحی دگر بوسم زمین در تهنیت رانی
الا تا صبح عید از که نماید رخ برد اندُه
ترا بر کعبه ماند بیت از ستوار بنیانی